آخرین مطالب پيوندها خرید عینک افتابی">خریدعینک افتابی تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
همـ♥ـنفس
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 17:31 :: نويسنده : mony
سلام خدمت دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه متاسفانه چندتاازلینکاموحذفیدم چون اصلابه وبم نیومدن والکی لینکم بودن بدون اینکه کسی بهم بگه به همه سرمیزنم بعضی ازدوستان واقعادستشون دردنکنه همیشه بهم سرمیزنن کمال تشکرروازشون دارم ولی بعضی ازلینکام ازوقتی که لینکشون کردم حتی یه بارهم بهم سرنزدن باعرض پوزش مجبورم لینکاشونوبحذفم. دوستایی که نمیتونن نت بیان والاناسرگرم درس ودانشگاه ...هستن هم براشون آرزوی موفقیت میکنم اگه دیربهتون سرمیزنم معذرت میخوام اخه درس و... برای همتون آرزوی موفقیت میکنم
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : mony
اینجاحضورروشنت درچشم من گل می کند آهسته می باردولی داردتحمل می کند می ترسم روزی که تودیگرفراموشم کنی مانندنبض شعله ای دربادخاموشم کنی
نیست یاری تا بگویم راز خویش ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمه ای، تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسکه رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم، چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپایان آرم این افسانه را
پنج شنبه 7 مهر 1391برچسب:, :: 15:40 :: نويسنده : mony
گفتمش دل می خری ؛ گفتا به چند
گـفـتمـش دل مـال تـو ؛ تـنها بخند خـنده کـرد و دل زدسـتـا نم ربـود تـا بـه خود باز آمـدم او رفـته بـود دل زدسـتـا نـش زمـین افـتاده بـود جای پایش روی دل جا مانده بود
دوست داشتن را قرمز، نامردي را سياه، ولي نمي دانم چرا به تو كه ميرسم نمي دانم مهرباني چه رنگي است! پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : mony
صندوقچه خاک خورده زندگیم را گشودم تا مفهوم عشق و زندگی کردن را دریابم امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را ببینم آیا عشق زندگی ام هنوز در آن صندوقچه کوچک من بود ؟ امید داشتم هنوز باشد اما وقتی آن را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نکردم یک مشت خاطره بود یک مشت خاطره بود........
|
|||||||||||||||||
|